یادداشــــت‌های خانــــــــواده‌ی مــــا
تبلیغ


نویسنده : بابا
تاریخ : شنبه 23 اردیبهشت 1391
نظرات 0

پیر مرد بود و حسرت و گرما؛ و خطوط چهره‌اش هزار بار غم بر غم؛ پیر مرد ناامید از این همه رنج و درد برای سالیان سال زحمت خویش.

-چه می‌شوداگر باران ببارد؟

و باران تمام فکر و ذکر و حواسش شده‌بود. با انگشتش برای هزارمین بار شمرد:

-یک،  دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده.

ده ساله بودند انارهای باغش و دو سال بود که ۀب قطره قطره، چکه چکه از چاه می‌کشید تا درختانش سبز بمانند به امید آینده.

شاید سال بعد باران ببارد.

اما بارن نمی بارید. پیر مرد بود و حسرت و گرما و خطوط چهره‌اش هزاربار غم بر غم.

دو جوانش به امید آینده‌ای روشن مهاجر شده‌بودند و پیر‌مرد روز کوچیدنشان هیچ به ماندن دعوتشان نکرد.

-         چرا بمانند، این‌جا جز حسرت و غم، مگر چیز دیگری هم هست. خدا پشت و پناهتان.

برویدکه مبادا شما نیز چون درختانم خشکیده شوید.

درختان انارش، تمام زندگیش، هستیش هر سال آغاز بهار به گل می نشست  پیرمرد با نگرانی و شادمانی گلنار می‌شمرد. اما آخرش چه؟


تعداد بازدید از این مطلب: 371
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


تبلیغ


براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود