پیر مرد بود و حسرت و گرما؛ و خطوط چهرهاش هزار بار غم بر غم؛ پیر مرد ناامید از این همه رنج و درد برای سالیان سال زحمت خویش.
-چه میشوداگر باران ببارد؟
و باران تمام فکر و ذکر و حواسش شدهبود. با انگشتش برای هزارمین بار شمرد:
-یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده.
ده ساله بودند انارهای باغش و دو سال بود که ۀب قطره قطره، چکه چکه از چاه میکشید تا درختانش سبز بمانند به امید آینده.
شاید سال بعد باران ببارد.
اما بارن نمی بارید. پیر مرد بود و حسرت و گرما و خطوط چهرهاش هزاربار غم بر غم.
دو جوانش به امید آیندهای روشن مهاجر شدهبودند و پیرمرد روز کوچیدنشان هیچ به ماندن دعوتشان نکرد.
- چرا بمانند، اینجا جز حسرت و غم، مگر چیز دیگری هم هست. خدا پشت و پناهتان.
برویدکه مبادا شما نیز چون درختانم خشکیده شوید.
درختان انارش، تمام زندگیش، هستیش هر سال آغاز بهار به گل می نشست پیرمرد با نگرانی و شادمانی گلنار میشمرد. اما آخرش چه؟